ائتلاف و جنبشهای اجتماعی (چرا اصلاح طلبی دوم خردادی در ایران شکست خورد؟)

nourbakhsh1 مهدی نوربخشتحقیق علمی برروی جنبشهای اجتماعی در غرب در طول چند دهه گذشته مراحل مختلفی را پشت سر گذاشته است.  جنبش حقوق مدنی سیاهان  امریکا (Civil Rights Movement)، جنبش ضد جنگ ویتنام در سالهای 1950 و 1960 میلادی در امریکا، تظاهرات دانشجویان در آلمان،آنگلیس و مکزیک  در سالهای 1960، شورش می (Mai) در فرانسه در سال 1968، ائتلاف دانشجویان و کارگران در ایتالیا در سال 1969، جنبشهای دموکراسی خواهی در اسپانیا و رشد یک تفکرآنتقادی در کلیسای کاتولیک در پایان سالهای 1960، دستیابی به ایجاد تئوری برای توضیح و فهم اینگونه جنبشها را بسیار ضروری کرده بود.

بسیاری از این جنبشها در فرایند تکاملی خود دست به ائتلافهای بزرگی زده بودند که بر میزان تاثیر گذاری آنها بر جامعه و سیاست میافزود. در طول سالهای مبارزه بر ضد تبعیضگرایی ، جنبش حقوق مدنی سیاهان امریکا  تدریجا توانسته بود که به کسب حمایت اجتماعی بزرگ وائتلافهای قابل ملاحظه ای دست یابد. این ائتلافها نهایتا به رشد و موفقیت این جنبش کمک نمود. در ایران جنبش اصلاحات هرگز نتوانست به یک جنبش عظیم اجتماعی تبدیل گردد و زودتر از اینکه درخت این جنبش تنومند شده و بارور گردد، دچار آفاتی گردیده و نتوانست حاصلی قابل اتکا عرضه کند.

در این مقاله کوشش می شود که به تئوریها و چهارچوبهای بحث جنبش های اجتماعی پرداخته شود و با فهمآنها دلائل ناکامی جنبش اصلاحات و اینکه چرا این جنبش نتوانست به تشکیل ائتلافهای بزرگ اجتماعی دست یابد، توجه کند.

اولین تلاش برای فهم جنبشهای اجتماعی توسط مارکس ارائه شده است. مارکس وآنگلس اعتقاد داشتند که برای فهم یک جنبش اجتماعی  (Social Movement)و عمل جمعی (Collective Action) باید به ساختار و سازمان یک اجتماع نگاه کرد. در جوامع صنعتی سرمایه داری نهایتا در اثر تضاد طبقاتی بین طبقه کارگرو صاحبان سرمایه و بورژوازی، جنبشهای اجتماعی برای عمل جمعی شکل گرفته و در یک رودروئی بین این دو طبقه، نهایتا اختلاف بنفع طبقه کارگر خاتمه پیدا میکند.آن دو فکر میکردند که اگر کارگران از طریق استثماری که برآنها تحمیل میگیرد، آگاهی طبقاتی (Class Consciousness) پیدا کنند، بدون شک دست به ایجاد یک جنبش و عمل جمعی زده و بر استثمار بر خود خاتمه میدهند. تئوری مارکس در عمل به وقوع نپیوست بخاطر اینکه جوامع سرمایه داری وارد پیچیدگیهای جدیدی شد و صاحبان سرمایه توانستند بهتر از گذشته از کنار اختلاف بین خود و طبقه کارگر گذر کنند.

لنین که به ضعف و ناتوانی تئوری مارکس واقف شده بود به فکر اصلاح این تئوری بر آمد. او بحث میکند که در جوامع سرمایه داری، نظامهای سرکوبگر و افکار عقب مانده اجازه نمیدهند که طبقه کارگر آگاهی طبقاتی پیدا کند، لذا باید بفکر سازماندهی و تشکیلات برای طبقه کارگر بود تا این طبقه برای ایجاد جنبش و عمل جمعی اماده شود. ایجاد جنبشها و احزاب کمونیستی برای رفع این کمبود توسط لنین پیشنهاد شده، که نهایتا به رشد جنبشهای خودجوش کارگری در کشورهای سرمایه داری کمکی نکرد. نظام سرمایه داری همیشه یک قدم از تئوریهای مارکس و لنین جلوتر بود و اجازه نمیداد که کارگران برای عمل جمعی بر ضدآنها تشویق شوند.

گرامشی  (Antonio Gramsci)باز به نارسائیهای تئوری لنین پی برده و  پیشنهاد میکند که ایجاد تشکیلات و سازمانهای پیشگام (Vanguard) برای ایجاد جنبشهای کارگری کافی نیست بلکه باید برروی فکر وفهم جمعی (Collective Intellectual) طبقه کارگر حساب کرد و از این طریقآنهارا بفعالیتهای جمعی تشویق ووادار نمود. برای ایجاد فکر جمعی، گرامشی اعتقاد دارد که باید در مقابل فرهنگ بورژوازی در یک جامعه سرمایه داری، یک ضد فرهنگ در بین کارگران ایجاد نمود تا مشوقآنها برای ایجاد جنبش و عمل جمعی در جامعه شود. افکار گرامشی هم بیشتر جنبه های تخیلی و نه عملی داشت و نتوانست در این راه قدم مثبتی بردارد.

چارلز تیلی(Charles Tilly) که بیشتر در مکتب برینگتون مور (Barrington Moore) درس آموخته بود و تحت تاثیر مارکسیتهایآنگلیسی نظیر تامپسون و هابزوان قرار گرفته بود، در تئوری جنبشهای اجتماعی و عمل جمعی خود بیشتر بر شکل دولتها در یک جامعه و حضور  و بسیج منابع در تشکیل جنبشهای اجتماعی تکیه میکرد. تیلی در کتاب معروف خود، “از بسیج نیروهای اجتماعی تاانقلاب From Mobilization to Revolution-” بحث میکند که بسیج مردمی در جنبشهای اجتماعی در شرایط خاصی شکل میگیرد. این شرایط در بروز فرصت/تهدید (Opportunity/Threat) برای کسانی که در یک جنبش اجتماعی نظم غالب را بتهدید میکشند تا تسهیلات/سرکوبگری (Facilitation/Repression) خودرا نشان میدهند. تیلی و تئوریهای از این دست بیشتر بر روی فرصت سیاسی و منابعی که ایجاد جنبشهای اجتماعی در جوامع مختلف را میسر میکرد تکیه کرده و این دسته از تئوریها زیر نام “سازماندهی فرصتهای سیاسی-Political Opportunity Structure” جای گرفتند. او نهایتا اعتقاد داشت که شکل گیری و توسعه جنبشهای اجتماعی رابطه مستقیمی با قدرت ثبات یافته دولتها پیدا میکند و تحقیق در مورد جنبشهای اجتماعی فقط در رابطه با سیاست یک کشور امکان پذیر بوده و استراتژی، سازمان دهی و موفقیتآنها در نظامهای مختلف فرق میکند. تدا اسکاکپول (Theda Skocpol) در کتابی با الهام گرفتن از نقش دولت در سیاست یک کشور، بحث میکند که دولتها در شرایط اجتماعی یک کشور بسیار تاثیر گذار خواهند بود وآنها را میبایست بعنوان یک پدیده خود مختار با منافع و اهداف مستقل  از جامعه به ارزیابی گذاشت.

فهم مشترک از کمبودهای اجتماعی و سیاسی در درون یک جامعه نهایتا به ایجاد یک هویت جمعی کمک نموده که  جنبشهای اجتماعی را قادر نماید اعتراضات مردم از نظم موجود را در درون یک چهارچوب قابل درک قرار دهند. محققین جنبشهای اجتماعی باین چهارچوبهای قابل درک، چهارچوبهای عملی (Framing Work) میگویند. از طریق این چهارچوبها جنبشهای اجتماعی توفیق می یابند که مرزهای بین مردم وآنچه آنها در مورد آن اعتراض میکنند و کاستی و کمبود اجتماعی می دانند را در مقابل نظم غالب که این کاستیهای اجتماعی و سیاسی را بوجود آورده است، تعریف و تبیین کنند.

اقتصاد دان، منچور السون (Mancur Olson) در کتاب خود “منطق عمل جمعی “The Logic of Collective Action بحث میکند که جنبشهای اجتماعی  بیشتر برآنگیزه های اقتصادی افراد تکیه کرده و اعتقاد دارد که در جنبشهای بزرگ اجتماعی یکی از مشکلترین کارها اینست که همگان را برای یک عمل جمعی راضی کرد. او میگوید  به میزانی که جنبشهای اجتماعی برای عمل جمعی بزرگتر میشوند، علاقه افراد برای عمل مشترک کاهش پیدا کرده و کار کسانیکه بیشترین منفعت را در رشد یک جنبش اجتماعی دارند اینست که رهبری این جنبش را بدست بگیرند. افراد در سازمانهای بزرگ کمتر بعمل جمعی روی میاورند بخاطر اینکه فکر میکنند که دیگران در همین سازمان این کار راآنجام میدهند. قرابت نظر او با نظر لنین در اینست که او هم اعتقاد داشت که جنبشهای اجتماعی به یک تشکیلات نیازمند هستند. لنین به نقش تشکیلات و سازمانهای پیشگام در جنبشهای اجتماعی و عمل جمعی اعتقاد پیدا کرده بود و السون معتقد بود که چنین کاری برای ایجاد جنبشهای تاثیر گذار اجتماعی باید صورت بگیرد. او این پروسه برای تشکیل جنبشهای تاثیر گذار اجتماعی جبری میدانست.  طبیعتا مشکلی را که تئوری لنین نتوانست حل کند، در تئوری السون هم بدون راه حل باقی ماند.

در مقابل همه تئوریهای گذشته و شاید  تلفیقی از بعضی از اجزاءآنها، نهایتا گروهی به تئوری هایی که بنام تئوریهای اختلاف (Contention) نام گرفته است روی آوردند. این دسته از تئوریها و کسانی که به ایجاد اینگونه چهارچوبهای فکری همت گمارده اند اعتقاد دارند که شناسائی اختلافات سیاسی و اجتماعی در درون یک جامعه از مغز کسانی که تا حدودی جنبشهای اجتماعی را سامان میدهند و یا میخواهند درآن نقشی داشته باشند  بیرون نمیاید بلکه در فرهنگ یک جامعه حکاکی میشوند و در یک جامعه مورد مکاتبه و گفتگو قرار میگیرند (Culturally Inscribed and Socially Communicated) .

جنبشهای اجتماعی مخزن وانبار دانش و اطلاعات در مورد کمبودهای اجتماعی و گفتگو در بین افراد جامعه در مورد این کمبودها و کاستیها هستند. این کاستیها و کمبودهای اجتماعی در بین افراد یک جامعه که در هیچ ساماندهی و سازماندهی اجتماعی حضورندارند احساس شده و در مورد آنها با یکدیگر به گفتگو می نشینند.

گروهی کوشش کردند که جنبشهای اجتماعی را دارای یک ایدئولوژی بدانند. اما مشکل این گونه چهارچوب گذاری بر جنبشهای اجتماعی اینست،  که ایدئولوژی در این رابطه هرگز نمیتواند منافع، فهم، احساسات و پیش شرطهای فکری مردم را در این جنبشها در درون خود جای داده و به سطح یک ایدئولوژی تقلیل دهد. بخاطر این کاستیها دربکار گیری مفهوم ایدئولوژی، گروهی از محققین جنبشهای اجتماعی کوشش نمودند که از مفاهیمی نظیر چهارچوبهای شناخت (Cognitive Frame) ، بسته ایدئولوژیک (Ideological Package)، گفتمان فرهنگی (Cultural Discourse)  برای انتقال و یا تداعی معانی از  فهم مشترک (Shared Meaning) مردمی که در جنبشهای اجتماعی شرکت میکنند استفاده کنند. اما بکارگیری اینگونه مفاهیم هم نمیتواند بما کمک کند تا بتوانیم به عمق معنای فهم مشترک مردم در جنبشهای اجتماعی پی ببریم.

فهم مشترک از کمبودهای اجتماعی و سیاسی در درون یک جامعه نهایتا به ایجاد یک هویت جمعی (Collective Identity) کمک نموده که  جنبشهای اجتماعی را قادر نماید اعتراضات مردم از نظم موجود را در درون یک چهارچوب قابل درک قرار دهند. محققین جنبشهای اجتماعی باین چهارچوبهای قابل درک،  چهارچوبهای عملی (Framing Work) میگویند. از طریق چهارچوبهای عملی، جنبشهای اجتماعی توفیق می یابند که مرزهای بین مردم وآنچه آنها در موردآن اعتراض میکنند و کاستی و کمبود اجتماعی میدانند را در مقابل نظم غالب که این کاستیهای اجتماعی و سیاسی را بوجود اورده است، تعریف و تبیین کنند.

بدنبال بحثهای گذشته وآنچه تاکنون در مورد جنبشهای اجتماعی بحث شد، می توان به سه نتیجه رسید:

  1. جنبشهای اجتماعی صحنه مناقشه، درگیری، ناسازگاری و ستیز با نظمی است که آن جنبش برای رودروئی با آن، یک فهم مشترک و یک هویت جمعی اجتماعی ایجاد نموده است. ایجاد جنبشهای اجتماعی و دست زدن بعمل مشترک را، صحنه مناقشه عمل جمعی (Conflictual Collective Action) میگویند. کسانی که در جنبشهای اجتماعی شرکت میکنند، از ابزارها و روشهای سیاسی، فرهنگی و غیره برای اعتراض بنظم موجود استفاده کرده و کوشش میکنند که تغییرات خاص اجتماعی و سیاسی را در یک جامعه تشویق کرده و یا ازآنها جلوگیری بعمل آورند. در جنبشهای اجتماعی چیزی که بسیار مهم است و باید فهمید کنترل بر  منافع و سهمی است که نظام غالب اجتماعی که توسط این جنبشها بچالش کشیده میشود برآن کنترل دارد. این سهم و منافع باید بخوبی توصیف و تعریف شود. بعنوان مثال میتوان با جهانی شدن مخالفت کرد و حول و حوش مناقشه با این کنش جهانی، به ایجاد جنبشهای اجتماعی همت گماشت. اما بعنوان مثال نمیتوان بخاطر غلط بودن سیاست خاصی توسط سازمان تجارت جهانی باآن مخالفت کرد، بلکه باید این سازمان را بخاطر سهم و منفعتی که در جهانی شدن اقتصاد دارد با ایجاد جنبشهای اجتماعی و عمل جمعی به چالش کشید
  2. جنبشهای اجتماعی مادامی قابل اعتماد و اعتبار میمانند که افراد شرکت کننده مستقل و گروههای اجتماعی سازمان داده شده در این جنبشها، از این جنبشها مستقل مانده و در یک تبادل پایدار برای سهیم بودن در منابعی که یک جنبش اجتماعی و عمل جمعی ازآن بهره میگیرد در تعامل با یکدیگر قرار گیرند. هماهنگی برای اتخاذ سیاست و عمل در مقابله با نظم غالب، سامان دادن به رفتار تک تک شرکت کنندگان در یک جنبش اجتماعی و تعیین استراتژی برای یک جنبش همه در گرو مذاکره از طریق روشی است که جنبش تعیین کرده و اتخاذ مینماید. اگر گروهی سامان داده شده در درون یک جنبش اجتماعی خواست که هژمونی خودرا بر یک جنبش اجتماعی تحمیل کند، این جنبش اجتماعی شکست خورده و نمیتواند از طریق ائتلافهای بزرگ اجتماعی افراد و گروههای بیشتری را درخود جای دهد. هیچ سازمانی در یک جنبش اجتماعی هرچقدر هم که سازمان و سامان داده شده باشد نمیتواند یک جنبش اجتماعی را نمایندگی کرده و برای آن تصمیم بگیرد. جنبشهای اجتماعی باید استقلال درونی وشکل غیر رسمی (Dense Informal Network) داشته تا اتخاد سیاستها بشور و مشورت دائمی گذاشته شود.  فرصتهای زیادی در جنبشهای اجتماعی و برای توفیق آنها ایجاد میگردد وقتی استقلال در درون این جنبشها حفظ شده و هیچ تشکیلات سازمان داده شده ای نخواهد که یک جنبش اجتماعی را سامان و سازمان دهد. جنبشهای اجتماعی زمانی با احزاب و گروههای ذینفع ( Interest Group) مقایسه میشوند. فرق فاحش جنبشهای اجتماعی با این گروهها اینست که آنها تشکیلاتی ندارد. مردم در جنبشهای اجتماعی شرکت  (Participate)میکنند و عضو آنها   (Member)  نیستند. بعضی وقتها جنبشهای سازمان داده شده ای در درون یک جنبش عظیم اجتماعی شرکت میکنند. این باین معنی نیست که جنبش اجتماعی هم باید سازماندهی تشکیلاتی شود و یا داشته باشد.
  3. جنبشهای اجتماعی باید برای ایجاد یک هویت جمعی (Collective Identity)سخت تلاش نمایند. هویت جمعی در جنبشهای اجتماعی از بالا به پائین شکل نمیگیرند. هویت جمعی در درون یک جنبش اجتماعی رابطه مستقیمی با فهم مشترک مشکلات و کاستیهای اجتماعی دارد. وقتی فهم مشترک اجتماعی ایجاد گردید، روابط انسانی برای تن دادن به عمل جمعی در درون یک جنبش اجتماعی میسر میگردد. هویت جمعی به شکل گیری هدف مشترک و شراکت در تعهد به تغییر یک نظم اجتماعی میسر افتاده و افراد و سازمانهای اجتماعی را تشویق و مقید میکند که در یک جنبش اجتماعی و عمل جمعی شرکت کنند.
اگر گروهی سامان داده شده در درون یک جنبش اجتماعی خواست که هژمونی خودرا بر یک جنبش اجتماعی تحمیل کند، این جنبش اجتماعی شکست خورده و نمیتواند از طریق ائتلافهای بزرگ اجتماعی افراد و گروههای بیشتری را درخود جای دهد. هیچ سازمانی در یک جنبش اجتماعی هرچقدر هم که سازمان و سامان داده شده باشد نمیتواند یک جنبش اجتماعی را نمایندگی کرده و برای آن تصمیم بگیرد.

ایجاد هویت جمعی کار دیگری هم برای جنبشهای اجتماعی انجام میدهد. این هویت جمعی روابطی در اجتماع ایجاد میکند که برای مشکلات دیگر جامعه هم افراد و گروههای اجتماعی از شکل گیری هویت جمعی گذشته استفاده میکنند. زمانی جنبشهای اجتماعی برای حل مشکلات خاصی در اجتماع شکل میگیرند اما بمرور زمان، این جنبشها به حل مشکلات دیگر اجتماعی هم چشم خواهند دوخت.

چرا جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی در ایران شکست خورد؟

جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی بطور مشخص دو ضربه بزرگ  به ایجاد یک جنبش عظیم و همه گیر اجتماعی در ایران زد.

اول؛ جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی اجازه نداد تا یک هویت جمعی برروی کمبودها و کاستیهای اجتماعی در کشور ما شکل گیرد.

دوم؛ اصلاح طلبان دوم خردادی اجازه ندادند که جنبش اصلاح طلبی در ایران از بیرون و درون مستقل بماند.

اما در مورد مشکل اول؛ کشور ما از ابتدای انقلاب داشت با یک حرکت ضدانقلاب روبرو میشد. شعارهای انقلاب وآنچه مردم کشور ما درانقلاب بدنبال آن بودند کاملا مشخص بود. انقلاب ایران مشخصا برای ایجاد یک نظم دموکراتیک و نهادینه شدن و کردن ارزشهای دموکراتیک در سیاست و جامعه ما شکل گرفته بود. ضدانقلاب بدنبال برگشت استبداد و اینبار بنام دین بود. بمحض پیروزی انقلاب یک جنبش اجتماعی ضد استبدادی در حال شکل گرفتن بود. رئیس دولت موقت کشور، زنده یاد مهدی بازرگان، در حال ریختن شالوده چنین جنبشی بود آن هم در شرایط  غلبه احساسات انقلابی، احساسات مذهبی، رمانتیسم انقلابی، رهبری کاریزماتیک که برای قانونمندی سیاسی اعتباری قائل نبود. بازرگان بطور مشخص مشکلات انقلاب و سیاست بعد ازانقلاب را از فردای انقلاب استبداد و کنترل یک طبقه جامعه بر سیاست کشور میدانست. جنبش اصلاح طلبی که بازرگان پایه گذارآن شده بود با اقبال وسیعی خصوصا در بین بخش رادیکال وانقلابی کشور روبرو نگردید. با گرفتن سفارت امریکا در تهران و شروع جنگ عراق با ایران، بر این جو رادیکال دامن زده شد و رهبر کاریزماتیک جامعه نیز دنبال رو این جو رادیکال و مخرب جدید کشور قرار گرفت.

با شروع دوران جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی، اصلاح طلبان مرتکب دو اشتباه بزرگ در صحنه سیاست کشور شدند. اشتباه اول آن بود که اصلاح طلبان دوم خردادی آنچه بعنوان یک جنبش اصلاح گری از ابتدای انقلاب شکل گرفته بود را قبول نداشته و نخواستند ازآن بعنوان یک پشتوانه اجتماعی، سیاسی و فکری استفاده کنند. دلیل این پشت پازدن به آنچه بازرگان و همفکران او تا اینجا بنیان گذاشته بودند بسیار روشن بود. اصلاح طلبان دوم خردادی خود پائی در ایجاد رادیکالیسم در ابتدای انقلاب، حمایت از گرفتن سفارت امریکا وانتقاد به روشهای بازرگان برای آرام کردن جوانقلابی و سازندگی کشور داشتند. اصلاح طلبان دوم خردادی میخواستند هنوز منتقد گذشته خود نباشند و در عین حال از سر خود بزرگ بینی و فخر بر تلاش بازرگان و روشهای او که سالها با نقد و بر چسب  لیبرالیسم  بر او خورده گرفته و بر خورد میکردند، اعتراف نکرده وآنرا برسمیت نشناسند.

اصلاح طلبی دوم خردادی گفتمان جدیدی را شروع کرد که از گفتمان گذشته جدا بود. این گفتمان جدید به فهم استبداد کمک نمیکرد. استبداد نظم سیاسی کشور را به کنترل میاورد، اما اصلاح طلبان هیچ بحث و یا گفتمان خاصی را برای کنترل این استبداد فزونی طلب نداشتند. جامعه ما با گفتمان گسیخته از تاریخ اصلاح طلبان دوم خردادی نتوانست به یک فهم مشترک و هویت جمعی دست یابد. اصلاح طلبان میخواستند که گفتمان خودرا که بطور مشخص بر مشکلات و کاستیهای جامعه که نظم استبداد ایجاد کرده بود تکیه نمیکرد در جامعه جاآندازی کنند. بحثهای نادرست گروهی از اصلاح طلبان که نظام را نیمه دموکراتیک میدانست و یا سیاسی بودن دین و و دینی بودن سیاست، نمیتوانست در ایجاد فهم مشترک، هویت جمعی، پیدایش یک جنبش اجتماعی و عمل جمعی کمک کند. جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی هرگز قادر نشد که در جهت فهم مشترک مشکلات سیاسی و اجتماعی جامعه یک هویت جمعی در ایران ایجاد نماید و دقیقا بخطر همین در ایجاد یک جنبش عظیم اجتماعی توفیقی حاصل نکرد.

دومین ضربه ای که اصلاح طلبان دوم خردادی به پا گیری یک جنبش اجتماعی فرا گیر در کشور ما زدند، تحمیل خود بر جنبش اصلاح طلبی در ایران بود. این تحمیل اجازه نداد تا افراد و گروههای مختلف اجتماعی در یک فرایند طبیعی و مستقل به جنبش اصلاح طلبی بپیوندند. اصلاح طلبان دوم خردادی بطور گروهی وارد فاز اصلاحات شدند وانسجام گروهی خودرا حفظ کردند اما این بمعنی انسجام فکری نبود، که آنها از ابتدا دارای یک انسجام فکری نبودند. تز «خودی و غیر خودی» که در درون سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بعنوان یک حزب سیاسی اصلاح طلب شکل گرفته بود، بطور طبیعی بسیاری را برای شرکت در جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی کنار میگذاشت. یکی از دلائل ایجاد چنین تزی، فرار اصلاح طلبان از خدشه دار کردن وفاداری خود به نظم غالب در درون کشور بود.آنها از ابتدا بدنبال چالش جدی نظام استبداد و تغییرات ساختاری سیاسی در درون کشور نبودند. اکثر اصلاح طلبانی که از ابتدا حکومت محور شدند و یا گروهی ازآنها که خود و فرزندانشان به فساد های مالی کلان در درون کشور کشیده شدند، نشان دادند که آنها از ابتدا بدنبال چالش جدی حکومت و تغییرات عمده در نظام سیاسی کشور نبوده اند.

اصلاح طلبان دوم خردادی آنچه بعنوان یک جنبش اصلاح گری از ابتدای انقلاب شکل گرفته بود را قبول نداشته و نخواستند ازآن بعنوان یک پشتوانه اجتماعی، سیاسی و فکری استفاده کنند. دلیل این پشت پازدن به آنچه بازرگان و همفکران او تا اینجا بنیان گذاشته بودند بسیار روشن بود. اصلاح طلبان دوم خردادی خود پائی در ایجاد رادیکالیسم در ابتدای انقلاب، حمایت از گرفتن سفارت امریکا وانتقاد به روشهای بازرگان برای آرام کردن جوانقلابی و سازندگی کشور داشتند. اصلاح طلبان دوم خردادی می خواستند هنوز منتقد گذشته خود نباشند و در عین حال از سر خود بزرگ بینی و فخر بر تلاش بازرگان و روشهای او که سالها با نقد و بر چسب  لیبرالیسم  بر او خورده گرفته و بر خورد میکردند، اعتراف نکرده وآن را برسمیت نشناسند.

آنها آقای خاتمی را بعنوان یک رهبر برای جنبش اصلاح طلبی انتخاب نمودند و این در حالی است که جنبشهای فراگیر اجتماعی اصولا نمیتوانند رهبری داشته باشند. اگر افراد شاخصی از درون یک جنبش اجتماعی بیرون میایند، کل جنبش اجتماعی در این پروسه دخیل بوده و او نمیتواند سخنگوی یک جنبش اجتماعی گردد. این جنبشها در درون خود و با تمام افراد و گروههای اجتماعی در یک پروسه مذاکره میکنند و با ایجاد یک اجماع درونی تاکتیکها و استراتژیهای خودرا انتخاب میکنند.

اصلاح طلبان دوم خردادی در طول این سالها استراتژیی که بر جامعه تحمیل نمودند، شرکت در انتخابات بود.  یکی از دلائلیکه این استراتژی اکنون با چالش بزرگی  روبرو شده است  اینست که این استراتژِی از دل ایجاد یک اجماع درونی در یک جنبش اجتماعی فرا گیر شکل نگرفته است. گرفتن استقلال از یک جنبش اجتماعی و تحمیل هر سازمان و گروهی برآن، از توسعه یک جنبش اجتماعی و ایجاد ائتلافهای بزرگ اجتماعی برای به چالش کشیدن نظم غالب جلوگیری بعمل میاورد. جنبش اصلاح طلبی دوم خردادی امروز هنوز اشتباهات گذشته را تکرار میکند و بعنوان مثال بر خودی ها در شورای سیاست گذاری اصلاح طلبان تکیه میکند.

نیاز به یک گفتمان فراگروهی و فراگیر برای به چالش کشیدن نظم استبدادی

کشور ما امروز برای بچالش کشیدن نظم استبدادی به ایجاد یک جنبش عظیم اجتماعی نیازمند است. تجربه های شکست خورده گذشته بما می آموزد که برای ایجاد یک جنبش اجتماعی که بتواند برروی فهم مشترک از کاستیها و مشکلات  اجتماعی تکیه کند باید بدنبال یک گفتمان فراگروهی و فراگیر و خارج از حلقه های گروهی از اصلاح طلبان دوم خردادی رفت تا بتوان برای ایجاد یک هویت جمعی اجتماعی توفیق حاصل نمود. این گفتمان بیش از هرچیز باید بر خطر استبداد و فسادها و مشکلات طبقاتی و نفوذ نظامیان در کشورما تکیه کند.

اصلاح طلبان دوم خردادی نشان داده اند که فاقد ایجاد چنین گفتمانی در جامعه ما هستند بخاطر اینکه بسیاری ازآنها نه میخواهند استبداد زدگی نظام سیاسی ایران را تعریف و نشانه روند و نه به خطر تکیه استبداد بر نظامیگری اعتنائی دارند. استراتژی انتخاباتی اصلاح طلبان دوم خردادی با شکست روبرو شده است بخاطر اینکه آنها بفکر تخفیف و تضعیف دولت موازی و پنهان که استبداد با ایجاد آن خودرا نهادینه کرده و برای بقای خود ازآن استفاده میکند نبوده و نیستند.

گفتمان یک جنبش اجتماعی فراگیر که بتواند در ایجاد ائتلافهای بزرگ اجتماعی در کشور ما فائق آید، گفتمانی است که بتواند بر فهم مشترک شهروندان کشور از خطرات استبداد تکیه کرده و پایه های یک هویت جمعی را در کشور ما شکل دهد. از طریق این فهم مشترک و ایجاد این هویت جمعی روز افزون میتوان شهروندان کشور خود را برای یک عمل جمعی در یک جنبش عظیم اجتماعی آماده کرد.