آوار خشونت پس از انقلاب بهمن 57 از کجا آمد!؟

Ali_Kalaei علی کلاییده اسفند 1357. سخنرانی رهبر انقلاب و امام امت در آن روزگار با موضوع “تبیین نتایج مبارزات ملت ایران – برنامه‌های رفاهی مادی و معنوی – تأکید بر «جمهوری اسلامی» و خودسازی” در مدرسه فیضیه قم. مناسبت سخنرانی، ورود آیت الله العظمی امام خمینی، رهبر انقلاب به قم است و حاضران اهالی قم و دیگر شهرستانها. رهبر معنوی آن روزهای انقلاب بهمن 57 در این سخنرانی وعده می دهد که دنیا و آخرت مردمان را آباد می کنند. میگوید و از مردم میخواهد که تنها “دلخوش” به آبادانی دنیایشان نباشند. انقلابیون و رهبر معنوی آنها که یک مرجع تقلید صاحب رساله است، آمده اند که آنها را به “مقام انسانیت” برسانند، “معنویت” و “روحیات” شان را “عظمت” دهند و آخرتشان را آباد کنند.

هنوز یک ماه نیز از پیروزی انقلاب نگذشته است. رهبر انقلاب به قم رفته و در آنجا ساکن شده اند. دولت موقت تشکیل شده و روند استقرار نظام تازه آغاز شده است.

ضرباهنگ! پس از انقلاب!

2 روز از پیروزی انقلاب گذشته است. عصر شیخ صادق خلخالی حکمی را دریافت می کند. حاکم شرع و بعدتر رئیس دادگاههای انقلاب از سوی رهبر انقلاب منصوب می شود.

4 روز از پیروزی انقلاب گذشته است. روز 26 بهمن ماه 1357 و پشت بام مدرسه رفاه تهران. 4 تن از ارشدترین ژنرالهای نظامی تیرباران می شوند. این 4 نام از میان لیستی با دستکم 24 اسم انتخاب شده اند. دولت تازه استقرار یافته، کاره ای نیست. 4 نام توسط رهبر انقلاب انتخاب شده، توسط شیخ صادق خلخالی محاکمه شده و به اعدام محکوم شدند. نام شیخ صادق خلخالی نامی است که از این تاریخ تا چندی بعد بر سر زبانهاست. او منصوب رهبر انقلاب است و هم مباحثه فرزند درگذشته او، سید مصطفی خمینی. او در یکی از آخرین مصاحبه هایش (با پیام فضلی نژاد) از خشم انقلابی مردم در آن زمان می گوید که “مرگ” کسانی را طلب می کرد که “مفسد فی الارض” بودند. خلخالی در همین مصاحبه از “فقه” محوری خود و اینکه تمام استنادات باید به این “فقه” باشد، می گوید. خلخالی آن خشم انقلابی را با فقه محوری خود، آنهم تنها با تفسیر شخصی اش و مجوز تام و تمامی که از بنیانگذار جمهوری اسلامی داشت درآمیخت و آن کرد که تاریخ آن را روایت کرده است. خود در همین مصاحبه و تنها برای یک نمونه می گوید: “تاریخ باید نماد دلاوری های انقلابیون باشد، حالا خطاهایشان را که نباید بزرگ کرد. مثلا اینکه پاسداران یک برادر دوقلو را به جای دیگری آورده اند و من اعدامش کرده ام، اینکه نکته مهمی نیست یا مثلا یک گروه بودند که آخر سال 59 فکر می کنم دستگیر کردند که اساسا اسلامی بودند ، اما خب به ما گفتند که اینها مارکسیست هستند و من بدون فوت وقت از دم تیغ گذراندمشان. بعد هم اعلام کردیم اینان در صف شهدای انقلاب هستند و حقیقتا هم دروغ نگفتیم.”

و این خشم انقلابی و دست باز و فقه محوری به گونه ای که خود او ملاک تام و تمام تفسیر آن باشد همچنان قربانی میگیرد. ضرب آهنگ این قربانی گرفتن در روزهای پس از پیروزی انقلاب تند می شود. امیرعباس هویدا علی رغم تمام تلاشهای سیاسیون و دولت موقتی ها در 18 فروردین 58 اعدام می شود. و سیل اعدامها ادامه پیدا می کند و حتی پس از رفتن خلخالی هم متوقف نمی شود. خلخالی ای که توسط حزب توده ایران، روبسپیر ایران نام گرفته بود و نامزد مورد تائید این حزب برای مجلس شورای اول پس از انقلاب شده بود. انگار انقلابی گری خلخالی به شدت به مذاق حزب توده و بسیاری دیگر از احزاب فراگیر، اما مسلح زمانه خوش آمده بود. آنان در آن روزها در شعارهایشان، برنده بودن حکم دادگاههای انقلاب را طلب می کردند و میخواستند که اسلحه خلق به سینه خائنان همیشه غرنده باشد و بماند. شهر هم انگار از این اعدامها شادمان بود. مسعود بهنود در خصوص شب اعدام 4 ژنرال می نویسد: “تا ساعتی از همه جای شهر به هوای آنان گلوله می‌بارید و شهر جنون گرفته چنان شادمانی به یاد نداشت.”

رئیس جدید قوه قضائیه نظام در حال استقرار همزمان از قدرتمندترین چهره های نزدیکترین حزب به رهبر انقلاب است. خلخالی را برکنار می شود، اما اعدامها ادامه دارد. فرخ رو پارسا، وزیر آموزش و پرورش در دوکابینه هویدا بود. در زمان وزارت از مشاورت این رئیس جدید قوه قضائیه امروز و دکتر بهشتی دیروز، بهره برد و به مرکز اسلامی او در هامبورگ کمک میکرد. فرخ رو پارسا در 18 اردیبهشت 1359 در زمان ریاست دکتر بهشتی بر دستگاه قضایی اعدام شد. رئیسی که همزمان هم قوی ترین مرد قضایی ایران بود و هم یکی از قوی ترین (و شاید قوی ترین) چهره نزدیکترین حزب به بنیانگذار نظام.

تازه یک ماه از انقلاب گذشته بود. اسدالله مبشری، اولین وزیر دادگستری نظام تازه با یک لایحه عفو عمومی به قم و دیدار رهبر انقلاب می رود. آیت الله خمینی لایحه را میخواند و می گوید: “به این زودی؟” و با وجود توضیح مبشری باز می گوید که “خیلی زود است.” مبشری این لایحه را برای ماه دوم نیز نزد او می برد. باز همین پاسخ را می شنود. (نقل شده در خاطرات ضبط شده توسط دانشگاه هاروارد.) عفو عمومی ای درکار نبود. به گزارش عفو بین الملل در اسفند 1358، تنها حدفاصل پیروزی انقلاب تا آن زمان، دستکم 438 نفر اعدام شدند. و این در حالی بود که دولت موقتی ها با این اعدامها موافقتی نداشتند. کما اینکه یدالله سحابی در همان زمان در گفتگو با نیوزویک از عدم تائید چگونگی کار دادگاهها می گوید و اما می گوید که “در حال حاضر منطق انقلاب حاکم است و همه کار‌ها آن‌طور پیش نمی‌رود که ما می‌خواهیم.”

تا سی خرداد 60، تا فصل تمایز

صادق خلخالی؛ منصوب رهبر انقلاب و هم مباحثه فرزند درگذشته او، در یکی از آخرین مصاحبه هایش می گوید: “تاریخ باید نماد دلاوری های انقلابیون باشد، حالا خطاهایشان را که نباید بزرگ کرد. مثلا اینکه پاسداران یک برادر دوقلو را به جای دیگری آورده اند و من اعدامش کرده ام، اینکه نکته مهمی نیست یا مثلا یک گروه بودند که آخر سال 59 فکر می کنم دستگیر کردند که اساسا اسلامی بودند ، اما خب به ما گفتند که اینها مارکسیست هستند و من بدون فوت وقت از دم تیغ گذراندمشان. بعد هم اعلام کردیم اینان در صف شهدای انقلاب هستند و حقیقتا هم دروغ نگفتیم.”

خشونت ها ادامه دارند. دستگاه قضایی همچنان اعدام می کند. حاکمان مدعی اند که بر اسلام متکی اند. اما تفسیر خود را به مصداق کلام علوی “لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا”، تنگ نظرانه بر آن حاکم کرده اند. این فاتحان جدید بر هر سیره ای رفتار می کنند، به جز سیره پیامبر در فتح مکه که الیوم یوم المرحمه سر داد.

ترورها توسط مخالفین نظام تازه (به مانند گروه فرقان) آغاز شده است. چهره هایی از حاکمان تازه بر زمین می غلطند. ترورکنندگان از سوی نیروهای امنیتی نظام تازه بازداشت می شوند. روایت بازماندگان از آن بازداشت ها از شکنجه های بسیار سختی می گوید. دادگاههای این افراد به هرچیزی جز دادگاه با تشریفات قانونی و رسمی اش شباهت دارد. ترور کنندگان اعدام می شوند و یا حبس های طویل المدت میگیرند. درگیری ها در خیابان تشدید شده است. دستگاه قضایی هم قبضه یک حزب سیاسی است. هم رئیسش و هم دادستان کشورش از شخصیت های برجسته حزب جمهوری اسلامی هستند. دهها هوادار یکی از گسترده ترین تشکل های سیاسی در کشور کشته می شوند. رئیس جمهور در 14 اسفند 59 از شکنجه در زندانها سخن می گوید. سخنرانی اش را به هم می ریزند. و بعد خود رئیس جمهور مسئول این حوادث معرفی می شود. رئیس دستگاه قضایی از رهبران اصلی ترین حزب مخالفت رئیس جمهور و از نزدیک ترین چهره ها به بنیانگذار نظام است.

خشونت ها شدت می گیرد. یک طرف آمده تا تمامیت قدرت را قبضه کند و همه رقبا را به حاشیه براند. وضعیت حاد و بحرانی است. شعارهای هر دو طرف هم نشان از خشونت دارد. کار به حذف رئیس جمهور از صحنه قانونی کشور می کشد. گسترده ترین سازمان سیاسی مخالف هیئت حاکمه به لبه تغییر فاز به مبارزه مسلحانه کشیده می شود و دور جدیدی از خشونت ها آغاز می شود.

سی خرداد 60 تا تابستان 67 آغاز با سرکوب، پایان با نسل کشی

زندانیان پس از سی خرداد 60، سیصد سیصد و چهارصد چهارصد تیرخلاص را شبانه شمارش کرده اند. نام اسدالله لاجوردی و شیخ محمدی گیلانی بر سر زبانهاست. برخی دستگیر شدگان بدون احراز هویت اعدام می شوند و پس از اعدام دادستانی انقلاب از اولیای دستگیر شدگان میخواهد که بروند و عضو اعدام شده خانواده خود را شناسایی کنند. سرکوبها در شدیدترین وجه خود آغاز شده است. و این روند همچنان، با افت و خیز و کم و زیاد شدن ها ادامه دارد. حدفاصل سالهای 65 و 66 عده ای با تلاش هیئت عفوی که به هیئت عفو آقای منتظری معروف شد آزاد می شوند.

جنگ ایران و عراق همچنان در جریان است و کشور در وضعیت جنگی به سر می برد. در کنار جنگ و اعدامها و خشونت ها و شکنجه هایی که در زندانهای جمهوری اسلامی اتفاق می افتد، نیروهای سازمان مجاهدین خلق ایران نیز به ترور شهروندان، منسوبین نظام و خلاصه هرکه را فرض کنند با نظام رابطه ای دارد، مشغول اند. ترورها حساب نشده و عموما بی ارتباط با هم اند. اما بدل به توجیهی می شوند که نیروهای امنیتی از آنها برای سرکوب بیشتر مخالفین سیاسی نظام مستقر بهره می برند. سیکل معیوب خشونت خود را به طور واضح به رخ می کشد. مسئولیت با حاکم است، اما مخالفی که در روی زمین و بی هدف ترور می کند هم در بسط خشونت سهم بسیاری دارد.

جنگ پایان می یابد. تابستان 1367 فرا می رسد. بنا به گزارش نجات یافتگان، روند منتهی به کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 67 از بسیار پیشتر از پایان جنگ و یا عملیات نظامی سازمان مجاهدین خلق ایران معروف به فروغ جاویدان / مرصاد آغاز شده بود و در واقع آن عملیات نه دلیل که بهانه ای برای این کار شد. همانطور که اعدام شدگان تنها منتسبین به سازمان ذکر شده نبودند. چپ های زندانی نیز کشتار شدند. کشتار 67 شکل گرفت و به هولوکاستی ایرانی بدل شد. یکی از بزرگترین کشتارهای زندانیان سیاسی در تاریخ ایران در این تاریخ شکل گرفت. با برنامه ریزی قبلی، به فتوای رهبر و بنیانگذار نظام و به دست هیئات مرگ در سراسر کشور.

شکنجه

سیکل معیوب خشونت خود را به طور واضح به رخ می کشد. مسئولیت با حاکم است، اما مخالفی که در روی زمین و بی هدف ترور می کند هم در بسط خشونت سهم بسیاری دارد.

در مذاکرات مجلس خبرگان بررسی قانونی اساسی جمهوری اسلامی در خصوص شکنجه بحث های فراوانی شده بود. شکنجه، دستکم در کلام، مخالفان جدی ای چون رئیس مجلس و بعد قائم مقام رهبری و رئیس وقت دستگاه قضایی را داشت. در زمان ریاست این رئیس وقت، گزارشهایی مبنی بر شکنجه دستگیرشدگان گروههای چون فرقان وجود دارد و انگار وی در حوزه مسئولیت عملیاتی اش نتوانسته بود (شاید هم نخواسته بود) که آن دیدگاههایی که در صحن مجلس خبرگان مطرح می کرد را اجرا کند. قائم مقام رهبری وقت اما، چند سالی بعد نسبت به شکنجه ها، اما با لحنی بسیار تند اعتراض کرد و همین اعتراض ها هم سرانجام سبب ساز و یا دستکم از جمله دلائل برکناری اش از قائم مقامی رهبری شد.

قائم مقام رهبری در نوشته‌ی کوتاهی خطاب به رهبری وقت می‌گوید که “شنیده شد فرموده‌اید: “فلانی [آقای منتظری] مرا [آقای خمینی] شاه و اطلاعات مرا ساواک شاه فرض می‌کند. البته حضرتعالی را شاه فرض نمی‌کنم ولی جنایات اطلاعات شما و زندان‌های شما روی شاه و ساواک شاه را سفید کرده است، من این جمله را با اطلاع عمیق می‌گویم.” {خاطرات حسینعلی منتظری – جلد ۲ صفحه‌ی ۱۲۱۲}

شرح شکنجه های نقل شده در ارتباط با زندانیان دهه 60 مثنوی هفتاد من کاغذ است. تنها اما برای فهم شرایط به ذکر چند نقل اکتفا می کنم.

در خاطرات آقای شیخ حسینعلی منتظری، صفحات 522 تا 525، از قول آقای جعفر کریمی که بنا به قول آقای منتظری از سوی آقای خمینی برای تحقیق راجع به امور زندان‌ها فرستاده شده بود نقل می‌کند که: “”ما رفته ایم در زندان حصارک (یا قزل حصار) نزدیک مردآباد در آنجا دیدیم جلوی یک اطاق یک گلیم و پتوی سیاه زده اند و داخل آن به قدری تاریک است که روز و شب تشخیص داده نمی شود و حدود ده نفر را در آن زندانی کرده اند”، بعد گفت: “رفتیم به یک دختر برخورد کردیم که نجاست خودش را می‎خورد،از بس اذیتش کرده بودند دیوانه شده بود و باز او را در زندان نگه داشته بودند!””

ایرج مصداقی، از نجات یافتگان کشتار 67 در کتاب “نه زیستن، نه مرگ”، تیترهای شکنجه‌های جسمی این دهه را بر می شمرد: “کابل زدن و شکنجه‌های توام با آن به مانند زدن کابل به سر یا به آلت تناسلی، لگد کردن پاهای شکنجه شده با پوتین، قطع عضو زیر کابل و یا قطع ناخن و انگشت و نظایر آن، آویزان کردن و بستن دست‌ها به شیوه‌ی قپانی، صلیبی بستن زندانی، آویزان کردن از سقف از دست‌ها و پاها، جوجه کباب که بستن زندانی است و کابل زدن‌های ممتد و نظایر آن – سوزاندن به مانند داغ کردن، سوزاندن نقاط مختلف با سیگار، سوزاندن نقاط مختلف با فندک و حتی سوزاندن عورت با چوب گازوئیلی، سوزاندن با اتو و اجاق برقی و نظایر آن – ضرب و شتم به مانند توپ فوتبال، زدن زندانی با وسایل مختلف و شکستن استخوان‌های بدن او، نگاه داشتن سر زیر آب و نظایر آن – استفاده از دستگاه آپولو – شوک الکتریکی، باتوم برقی و مانند آن – در مورد زنان نیز از تجاوز تا اجبار به برهنه شدن در برابر مردان دیگر اعم از بازجو و غیره تا استعمال اشیاء سخت در مقعد مردان و غیره”

زندانی در این دوران پس از اتمام بازجویی و دریافت حکم رها نمی شود. بلکه در بند و در هر جایی رفتار با او با همچنان با شکنجه همراه است. تنها چند نمونه اش را می توان “نگاه داشتن زندانیان در فضایی بسیار کوچک، بی‌خوابی و سرپا نگه داشتن‌ها، قفس، واحد مسکونی و تابوت” نام برد. شرحش بسیار مفصلتر از این مجال است. فشارها آنقدر سنگین بوده اند که هنوز هم پس از سالها، از لکنت زبانها در روایت آن رویدادها و اشک و استرس در گفتار مشهود است.

ناپدید شدگان قهری

در زمان رئیس وقت دستگاه قضای مخالف شکنجه در مجلس خبرگان گزارشهایی مبنی بر شکنجه دستگیرشدگان گروههای چون فرقان وجود دارد.انگار وی در حوزه مسئولیت عملیاتی اش نتوانسته بود (شاید هم نخواسته بود)  دیدگاههایی که در صحن مجلس خبرگان مطرح می کرد را اجرا کند.

خشونت ها تنها به زندان و شکنجه و اعدام ختم نمی شود. در این سالها افرادی نیز به دلائل غیرشخصی و در واقع سیاسی و عقیدتی ناپدید شده اند. به مانند زندانیان، شکنجه شدگان و اعدام شدگان، هیچ آمار قطعی ای در این خصوص وجود ندارد. اما چند گروه را به طور قطعی می توان نام برد که از جمله این ناپدیدشدگان تا تابستان 67 هستند.

30 مرداد 1359، 11 تن ربوده می شوند که 9 تن از آنها از اعضای محفل ملی بهاییان ایران بودند. ربایش در جریان جلسه محفل انجام می شود. عبدالحسین تسلیمی، هوشنگ محمودی، ابراهیم رحمانی، دکتر حسین نجی، منوچهر قائم مقامی، عطاالله مقربی، یوسف قدیمی، بهیه نادری و دکتر کامبیز صادق زاده میلانی از اعضای اولین محفل ملی بهاییان ایران پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 و هم‌چنین دو تن از بهاییان ایران به نام‌های دکتر یوسف عباسیان و دکتر حشمت‌الله روحانی، معاونین مشاوره‌ی قاره‌ای این محفل ناپدید می‌شوند و هنوز هیچ خبری از ایشان نیست. در تمام این سالها با قوت و ضعف پیگیری هایی انجام شده است و اما خانواده ها می گویند که هیچ نتیجه ای دریافت نکرده اند.

دستگیر شدگان دهه 60 دیگر دسته ناپدیدشدگان اند که بسیاری شان دیگر خانواده هایشان را ندیدند. سرنوشت بسیاری از آنها مشخص است و اما هنوز هم هستند برخی که در وضعیت نامشخص به سر می برند. بعضی از ایشان پس از کشتار تابستان 67 از زندان آزاد می شوند. اما بعد در پی تلاش برای پیوستن به سازمان مربوطه (عموما سازمان مجاهدین خلق) به پیک های آلوده، نیروهای دستگاه امنیتی حاکم بر می خورند، ناپدید می شوند و تا امروز دیگر خبر قطعی از ایشان در دست نیست. سیامک طوبایی یکی از این نامهایی است که اینگونه ناپدید گشته اند.

کودکان نیز از این ناپدیدشدگی قهری در امان نمانده اند. تنها برای یک نمونه در نوروز 1363 نوزاد چند روزه‌ای از مادر خود و برای معاینه پزشکی جدا می‌شود و نه مادر و نه هیچ کدام از بستگان دیگر موفق به دیدن این نوزاد نمی شوند. این نوزاد گلرو راحمی پور، فرزند حسین راحمی پور است. او را به بهانه قصد چک آپ و آزمایش از مادر جدا می کنند و بعد هیچ پاسخی به مادر گلرو نمی دهند. تنها دختر نیست که ناپدید شده است. پدر گلرو را تنها می گویند که اعدام شده، اما به مانند بسیاری دیگر جسدی تحویل خانواده نمی شود.

به خانواده کودکان می گوید که “شما شایستگی لازم” برای بزرگ کردن کودک را ندارید. به گفته محمد نیری، از وکلای پیگیر این پرونده ” “مصاحبه‌ای از آقای لاجوردی، رییس وقت زندان اوین، وجود دارد که در آن می‌گوید “اگر این کودکان در خانواده سالم پرورش یابند و تربیت شوند به افراد حزب‌الهی تبدیل می‌شوند’. تفکر این بوده که بچه اگر در خانواده بهتری تربیت شود، به راه پدر و مادر نمی‌رود.””

قطعا نمونه گلرو راحمی پور موردی خاص نیست و موارد بسیاری در این رابطه وجود دارند. تا کنون و در خصوص سالهای پس از پیروزی انقلاب بهمن 57 بیش از 500 موارد ناپدید شده قهری در ایران در گروه کاری ناپدیدشدگان سازمان ملل به ثبت رسیده است.

تلاش برای پاسخ به یک سوال! خشونت ها از کجا آمد؟!

انقلاب ایران در بهمن 1357 و روندهای پس از آن پر از خشونت است. دستکم در سالهای ابتدایی آن، تا پیش از خرداد 60 اما این خشونت و میزانش با دیگر انقلاب های هم قرن، قابل قیاس نیست. تاریخ را باید از اول خواند و آن را در شرایط جغرافیایی، اجتماعی و بین المللی خودش تحلیل کرد. در سال 1979 جهان همچنان در تب جنگ سرد می سوزد. الگوهای انقلابی جهانی الگوهایی هستند که در انقلاب هایشان، بسیار خشونت ورزیده اند. از کوبای نیمه قرن بیستم تا روسیه اوائل قرن و فرانسه که آن زمان به خاطره ای تاریخی بدل شده بود. انقلاب بهمن 1357 ایران به عنوان یکی از بزرگترین و موثرترین انقلاب های قرن بیستم هم استثنائی بر قاعده نبوده و نیست.

در واقع این خشونت بخشی از الگوی زمانه است که به ادبیات انقلابیون هم وارد می شود. از خلخالی به عنوان یک فقیه شیعه تا احزاب چپ از سنتی ترین آنان تا دیگران. بیایید به اسناد آن دوره و اظهار نظر ها نگاهی بیاندازیم.

فرهنگ استبداد زده چندین هزاره ای ما چیزی نیست که بتوان پنهانش کرد. فرهنگ خشن مرد سالار ریشه دارمان را به همچنین. ما ایرانیان همیشه مردمی دیندار بوده ایم. اما شریعت این ادیان (البته مطابق زمان و مکان) نشانه های بسیاری از خشونت محوری با خود به همراه دارد.

به جز جماعت روشنفکر و ملیون و دولت موقتی ها و نهضت آزادی و خلاصه جماعتی که در همان دوران هم به لیبرال بودن متهم بودند، از سویی و روحانیت سنتی غیرانقلابی که با آیت الله خمینی مخالف بود (و البته بعدها به شدیدترین وجه سرکوب شدند)، از جماعت انقلابیون چه کسی یا کسانی با این اعدامها مخالف بود؟ چه کسی می گفت که مثلا سران نظامی ارتش شاهنشاهی، نخست وزیر و مسئولین سابق نظام پیشین و الباقی افرادی که در ادبیات آن روز بقایای رژیم ستمشاهی تلقی می شدند نباید اعدام شوند؟

اساسنامه جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر به عنوان یکی از اولین جمعیت های حقوق بشری در ایران تاریخ 23 اسفند 1356، یعنی زمستان پیش از انقلاب را بر پیشانی خود دارد. اما موسسین آن هم همه از روشنفکران و اهل اندیشه ای هستند که در همان سال اول انقلاب به حاشیه رانده شده و حذف شدند. در واقع به نظر می رسد که یکی از اصلی ترین مسائل، عدم هژمونی ادبیات حقوق بشری در جهان و ضدیت با خشونتی است که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و بالاخص در قرن بیست و یکم بر جهان سایه افکند. اعلامیه جهانی حقوق بشر در سال 1948 به تصویب رسید، اما ادبیات حقوق بشری در جهان سالها بعد توانست خودش را جا بیاندازد. قصد ندارم که به بهانه زمان و مکان خشونت ها را توجیه کنم. اما باید عصر و زمانه را در نظر گرفت و رویداد را در بستر زمانی و مکانی خودش فهم کرد. و البته فهم کرد و نه توجیه. خشونت ها قطعا غلط و کوچکترین جنایت غیرقابل بخشایش است. اما فهم رویداد منتهی به جنایت دستکم می تواند در جلوگیری از اسباب آن و در نتیجه عدم رویدادن دوباره یاری مان رساند.

خودمان را با خودمان مقایسه کنیم. ما ایرانی هستیم در خاورمیانه با فرهنگی که در این بخش از زمین همه ما را تحت تاثیر خود قرار داده است، رشد نموده و بالنده شده و مای ایرانی، و آن مای ایرانی انقلابی در بهمن 57 در آن رشد کردیم و رشد کرده بودند. کدام تحول بنیادین در این بخش از کره زمین را سراغ داریم که بدون خشونت و یا حتی با خشونت کمی بوده باشد؟ البته می توان سیاستمدارانه سخن گفت و داد سخن سر داد که ما ملتی نمونه و به دور از خشونت بوده و هستیم. اما قدری با خودمان صادق باشیم. فرهنگ استبداد زده چندین هزاره ای ما چیزی نیست که بتوان پنهانش کرد. فرهنگ خشن مرد سالار ریشه دارمان را به همچنین. ما ایرانیان همیشه مردمی دیندار بوده ایم. اما شریعت این ادیان (البته مطابق زمان و مکان) نشانه های بسیاری از خشونت محوری با خود به همراه دارد.

نقدنامه های فراوانی به رفتار فرهنگی ما نوشته شده و هنوز هم نوشته می شود. از خلقیات ما ایرانیان جمالزاده تا سازگاری ایرانی بازرگان و جامعه شناسی های نخبه کشی و خودمانی. اما هنوز کار بسیار است و این بررسی ها برای شناختن بیشتر خودمان از پس نگاه خودستایانه ما و برخورد سیاستمدارانه روشنفکران و حاکمان بیش از پیش لازم است.

قیاس خودمان با امثال هند و عدم خشونتش خطاست. آموختن از ایشان بحثی است و قیاس خود با آنان بحثی دیگر. خواننده محترم قطعا میان فرهنگ ما، اسطوره ها و تاریخ ما در این بخش از کره زمین (خاورمیانه) با شبه قاره هند تفکیک قائل می شود. با فرید العطاس، جامعه شناس مالزیایی همراهم که از استعمار زدایی از مفاهیم علوم اجتماعی و بومی کردن آنها سخن می گوید. مفاهیم را استعمار زدایی کنیم، با بوم، تاریخ، فرهنگ و تمدن خودمان تطبیق دهیم، فهم کنیم و بعد از آنها استفاده کنیم. فراموش نکنیم که کسانی که در آن زمان شدیدترین خشونت ها را بر علیه هموطنانشان به کار گرفتند، از شخص بنیانگذار نظام تا خلخالی و بهشتی و لاجوردی و محمدی گیلانی تا بازجوها و مسئولین زندانها و هیئت مرگ سال 67 و بقیه، همه دست پروردگان فرهنگی همین مرز و بوم بودند. اینان از کره ماه نیامده بودند و یا بسیاری شان دانش آموخته جای دیگری نبودند. اتفاقا دانش آموختگان آن سوی آبها (اکثریتشان) در برابر این جماعت قرار داشتند. باز تاکید می کنم ومیخواهم در ذهن خواننده گرامی میان توجیه و تلاش برای فهم واقعه، فاصله گذاری کنم. جنایت ذره اش، در هر فرهنگی به هر بهانه ای جنایت است. اما تلاش برای فهمش شناخت درد است.

خمینی، خلخالی، محمدی گیلانی و حتی غیر روحانیونی چون لاجوردی همه مدعی اتکا بر فقه و برداشت خود از فقه شیعه بودند و عمل می کردند. بسامد ارجاع مسئله به اینکه این عملشان اسلامی است و مطابق با فقه است و مانند اینها در بازجویی ها و فیلم هایی که از دادگاهها برجا مانده و کلامشان هویداست. شکنجه نه به نام شکنجه که با کلاه شرعی تعزیر اعمال می شود. ادبیات حذف مخالفین ادبیاتی مبتنی بر یک برداشت مشخص از کلماتی است که فهمی دیگر میتواند آنها را به صورت دیگری درک کند. کلماتی به مانند منافق، کافر، محارب، حربی، مفسد فی الارض، شهید، مجاهد و امثالهم هرکدام در این دیدگاه مشخص بار معنایی خود را دارد که می تواند در برداشت دیگری بار معنایی دیگری داشته باشد. در واقع ما در پسا انقلاب ایران با حاکمیت یک برداشت مشخص از فقه به طور اخص و اسلام بطور اعم مواجهیم که سیطره و سلطه و سرکوب و کشتار و اعدام را توجیه می کند و اتفاقا در میان روحانیون سنتی، این نگاه و روایت و فهم در اقلیت است. فراموش نکنیم که در همان دهه تلخ اول انقلاب مراجع و روحانیون بلند پایه بسیاری سرکوب شدند، محصور شدند، به مانند سید شریعتمداری فوت کردند و یا در انزوا در گذشتند. شاید بد نباشد که جزوه “فی سجن ولایه الفقیه” مرحوم آقا سید رضا صدر، برادر (امام) سید موسی صدر، وصی مرحوم سید شریعتمداری و فرزند مرجع بلندپایه ای چون سید صدرالدین صدر خوانده شود. طرفه اینکه جزوه در ابتدا به عربی نوشته می شد و در سالهای اخیر به فارسی ترجمه شده است.

پس تا اینجا ما با معجونی سه گانه طرفیم. شرایط جهانی، فرهنگ خودمان و قرائت سرکوب گرانه و خشونت محورانه روحانیت حاکم شده و اتباعشان از اسلام شیعی.

فراموش نکنیم که گرچه به تعبیر درستی انقلاب بهمن 57 محصول شراکت نافرجام روشنفکران و روحانیون است (این تعبیر را من از آقای رضا علیجانی و در نوشته ها و سخنان ایشان وام گرفته ام)، اما روشنفکران بی سازمان که شخصیت صاحب نفوذشان نیز بیش از یکسال است که دیگر در قید حیات نیست (دکتر علی شریعتی)، توان نفوذ و سازمان دهی در میان مردمان را ندارند. و در مقابل با قدرتی با نام روحانیت و مرجعیت انقلابی ای مواجه اند که در هر ده کوچکی مُبَلّغی دارد و دستگاهی. ارتباط مالی سنتی با مردمان دارد و از قِبَلِ این ارتباط مالی سنتی و این دستگاه و سازمان روحانیت، میتواند به بسیج عمومی دست بزند. به این مسئله هم اضافه کنید که در زمان رژیم شاه، این روحانیون بودند که به اقصا نقاط کشور تبعید می شدند و در آنجا جوانان محلی اسلام، انقلاب و حرکت را از دیدگاه ایشان شناسایی می کردند و در واقع سیاسی می شدند.

با قید مورد فوق و سه گانه ای که گفته شد، حال آیا قابل توضیح است که چرا آن خشونت ها در ابتدای انقلاب و دهه اول روی داد؟

باید گفت خیر. در اینجا یک نکته ناگفته مانده است. قدرت مطلقه بدون نظارت فساد آوری که آرام آرام به مذاق رهبران نظام تازه، از صدر تا ذیل خوش آمد و آن را قبضه کردند و خیال ترکش را از سرشان به در کردند. قدرتی که اگر در ابتدا فرضشان بر این بود آن را در دست بگیرند و ایده هایشان را پیاده کنند، اما بعد نه ایده که همان قدرت بدل به ایده اصلی و محور خواستشان شد. نشانه های این قدرت محوری و خوش آمدن قدرت در ادبیات حاکمان تازه بر تحت نشسته و تلاش بر حفظ آنها زیاد است که باید در فرصتی دیگر و در مجالی دیگر بصورت مفصل ذکر شود. شاید خود این نکته نقطه آغازی بر یک فصل پژوهشی باشد.

ما با معجونی سه گانه طرفیم. شرایط جهانی، فرهنگ خودمان و قرائت سرکوب گرانه و خشونت محورانه روحانیت حاکم شده و اتباعشان از اسلام شیعی.

عوامل ذکر شده، هژمونی قدرت و سرکوب و شرایط جنگی دستکم بخش اصلی عواملی هستند که سبب سازان خشونت های دهه اول انقلاب اند. از همان ابتدا قربانی گرفته اند و به کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 67 منجر شده اند. و البته پس از آن هم با شدت و ضعف همچنان قربانی میگیرند. یکی قوی تر می شود و دیگری ضعیف تر. اما ترکیب انگار همان است که بود.

تابستان 67. جنگ پایان می یابد. جنگی که برای اقتدارگرایان حاکم بر ایران “نعمت” بوده و توانسته اند به بهانه آن هژمونی خود را با سرکوب و خشونت و اعدام و فاجعه آفرینی حاکم کنند. حال زندانها پر است از زندانیان سیاسی. بنیانگذار نظام وضعیت جسمانی مناسبی ندارد و ماههای آخر حیاتش را میگذراند. بنیانگذاری که در زمانی که بر تخت قدرت نشست دستکم سه منبع مشروعیت داشت. رهبر فرهمند برآمده از انقلاب بود، مرجع تقلید بود و بعد رهبر مورد تائید قانون اساسی شد. پروژه حذف قائم مقام رهبری هم از ماهها قبل کلید خورده است و برادر دامادش در مهرماه 1366 اعدام شده است. بازیگردانان عرصه سیاست آن روزها نیک می دانند که با رهبر شدن شیخ حسینعلی منتظری بساط سیطره تمام عیارشان بر تمامیت منابع ایران برهم می خورد. آنان که بازماندگان حزب جمهوری اسلامی اند و این روزها بر کرسی ریاست سه قوه و دستگاههای امنیتی ایران تکیه زده اند. ایشان می دانند که باید برای این زندانیان سیاسی برای دوران پس از مرگ بنیانگذار نظام فکری بکنند. رهبر بعدی تنها رهبری بر مبنای قانون اساسی خواهد بود. اگر این حجم زندانیان سیاسی به مرور از زندان آزاد شوند، با سابقه دهه کشتاری که گذشته می توانند پایه های قدرت آنها را بلرزانند و روزگار را زیر و زبر کنند. پس باید پاکسازی شوند. هم نسلی از نیروی بالقوه معترض که انقلاب بهمن 57 و سرکوب ها را پس پیشانی دارد حذف می شود، هم تا سالها عاملی برای ارعاب دیگرانی می شود که فکر مخالفت به سرشان می زند و هم جامعه را چنان می ترساند که می توانند با تکیه بر این ترس عمومی، با سیاست النصر بالرعب حکومت کنند. پس دست به هولوکاست ایرانی تابستان 67 می زنند. روندی که عملیات فروغ جاویدان/مرصاد بهانه آن می شود نه دلیلش.

28 سال بعد. کشتار دسته جمعی دیگر

تمام این بحث ها شده و می شود تا تجربیات تلخ تکرار نشود. اما 28 سال پس از تابستان 67، در تابستان 95 بار دیگر فاجعه تکرار شد. دوشنبه سیاه در زندان رجائی شهر 25 زندانی کرد اهل سنت را قربانی می کند و بزرگترین اعدام دسته جمعی پس از کشتار 67 بار دیگر رقم می خورد.

بیست و نه سال پس از تابستان خونبار 67، و یکسال پس از بزرگترین کشتار زندانیان عقیدتی پس از 67، نه آخرتی آباد شده و نه معنویتی و روحیه ای عظمت داده شده. اتفاقا قربانی اصلی همین معنویت و روحیات است که امروز در جامعه ایران به یغما رفته است. وب سایت آفتاب نیوز در خرداد ماه سال گذشته در گزارشی از 10 هزار تن فروش از متاهل تا کارمند فقط در تهران خبر می دهد و می نویسد که “برخی افراد برای کار راه انداختن و عبور از بوروکراسی اداری از زنان تن فروش استفاده می کنند.” اسفند سال گذشته نیز رئیس کمیته امداد از 11 میلیون زیر خط فقر در ایران می گوید. وب سایت میدان در 4 مهر ماه سال گذشته از مواجه 66 درصد زنان ایرانی با خشونت خانگی خبر می دهد و خبرگزاری تسنیم، وابسته به سپاه پاسداران، در آبان ماه 1395 از هر 9 ثانیه یک خشونت در کشور خبر می دهد و جای “کلینیک روانشناسی شهر” را خالی می بیند. یکی از اصلی ترین قربانیان این خشونت ها هم کودکان اند و مرتب خبر از موارد تجاوز و قتل کودکان به گوش می رسد. وضعیت زندانها، فشارها و شکنجه های سفید و انفرادی ها و اعتصاب غذاهای از پی آن هم دیگر اخباری نیست که در عصر رسانه بتوان آنها را از شهروندان یک جامعه پنهان کرد.

حال باید از کسانی و از همراهان و هم نظران کسانی که سیکل باطل خشونت را در اولین روزهای انقلاب آغاز کردند، به عفو عمومی ها تن ندادند، تحت تاثیر گفتار روز و با ابزار کردن برداشتشان از فقه و با لذت بانوی قدرت را در آغوش کشیدن، بر ایران حکم راندند پرسید که آیا توانستند به وعده های خود جامه عمل بپوشانند؟ پاسخشان را وجدانهای آگاه و تاریخ به صراحت می دهند و خواهند داد.