ایرانیان چه دشمنیِ تاریخی با اعراب دارند؟

a-manafzadeh علیرضا مناف زادهتیرگی روابط ایران با کشورهای عربِ خلیج فارس به ویژه عربستان سعودی بی‌‌گمان نتیجۀ اوضاع و احوال کنونی منطقه و در درجۀ نخست برتری جویی منطقه ای رژیم سعودی از سویی و جمهوری اسلامی ایران از سوی دیگر است. اما گروه‌هایی از ایرانیان به ویژه در میان طبقۀ متوسط جامعه می‌کوشند علت اصلی آن را در گذشته‌های دور جست و جو کنند و از دشمنی دیرینۀ ایرانیان با اعراب سخن می‌گویند. با کمی درنگ در استدلال‌های این گروه‌ها متوجه می‌شویم که بیشتر آنان با جمهوری اسلامی مخالف‌ اند و در گفتارها و نوشتارهاشان به اسلام نیز به عنوان دین عرب می‌تازند. در این میان، بعضی از رهبران جمهوری اسلامی رندانه می‌کوشند از این گرایش نیندیشیده سود جویند و گاه برای پیشبرد سیاست‌های خود بر طبل دشمنی به اصطلاح تاریخی میان ایرانیان و اعراب می‌کوبند. دشمنی تاریخی ایرانیان با اعراب، دشمنی خیالی و، به عبارت بهتر، مفهومی بی‌پایه و ساختگی است. با نگاهی به تاریخ دو قرن اخیر ایران متوجه می‌شویم که عمر این مفهوم از نیمۀ دوم قرن نوزدهم فراتر نمی‌رود. آن را پس از نفوذ نخستین ایده‌های ناسیونالیستی در میان درس‌خوانده‌های ایرانی با تاریخ‌نویسی‌های عامیانه و سرهم بندی‌های نظری ساخته اند.

از اوایل قرن هشتم میلادی (اوایل قرن سوم هجری) با ظهور نخستین حکومت‌های ایرانی، اعراب در سرزمین‌هایی که امروز به نام ایران و ماوراء‌النهر می‌شناسیم دیگر کاره ای نبودند. از بغداد حکمرانی به این سرزمین‌ها نمی‌آمد و ایرانیان دیگر خراج‌گزار خلیفه نبودند. قبایل عرب، چه آن‌ها که پیش از سقوط ساسانیان در این سرزمین‌ها جایگیر شده بودند و چه آن‌هایی که پس از حملۀ اعراب آمده بودند، فرمان‌بردار حکومت‌های ایرانی شده بودند. در دوره‌هایی ایرانیان حتی بر بغداد و عراق نیز حکم ‌می‌راندند. می‌توان گفت که با چیرگی خاندان‌های ترک بر ایران که از پایان قرن دهم میلادی آغاز شد و با گسست‌هایی چند نزدیک به ده قرن طول کشید، به ویژه با ظهور ادبیات عرفانی و گسترش آن، کم و بیش همۀ آنچه با آمدن اعراب بر ایرانیان رفته بود از یادها رفت و تنها گزارش‌های پراکنده‌ای از آن در برخی کتاب‌های تاریخی باقی ماند. بگذریم از اینکه نویسندگان آن کتاب‌ها، از بَلاذُری گرفته تا ابن اثیر و طبری و ثعالِبی، نه از دیده‌ها و آزموده‌ها بلکه از شنیده‌های خود سخن گفته اند یا از سیرالملوک الفرس، ترجمۀ عربی خداینامک، رونویسی کرده اند.

می‌دانیم که در خداینامک که اساس و مرجع شاهنامۀ ابومنصوری و از رهگذر آن، مرجع شاهنامۀ فردوسی بوده، حقیقت و افسانه را چنان به هم تافته بودند که جدا کردن شان نیازمند پژوهشی گسترده و درازمدت بود و چنین کاری در قرن چهارم هجری ممکن نبود. وانگهی، در آن زمان چه نیازی به چنین پژوهشی داشتند؟ با این حال، به نظر نمی‌رسد آنچه در نسخه های گوناگون شاهنامه دربارۀ اعراب آمده، همه را فردوسی یا ابومنصورالمُعمّری از خداینامک گرفته باشند. بسیاری از بیت‌هایی که در نکوهش و خوارداشت اعراب در بعضی نسخه‌های شاهنامه آمده، بیت‌هایی جعلی و من‌درآوردی اند و با توصیف‌های دیگر فردوسی سازگار نیستند. چگونه ممکن است «شه تازیان» در جایی از شاهنامه «کبک و تذرو و مرغ و بره» بخورد و برایش از «پشت گاو جوان» خورش بسازند، اما در جایی دیگر از آن کتاب «سوسمارخور» و «شیر شترخوار» باشد؟

البته فردوسی، چنان که رسم شاهنامه نویسی و شاهنامه سرایی بوده، نمی‌توانسته از سویی ایران را بستاید و از سوی دیگر انیران از جمله تازیان را بنوازد. با این حال، تا همین اوایل قرن گذشته مردمان گوناگون در قلمرو پهناور امپراتوریِ شعر فارسی داستان‌های شاهنامه را از زبان نقالان در قهوه‌خانه‌ها می‌شنیدند و هرگز از سرایندۀ آن آزرده نمی‌شدند. زیرا خویشتن را با ترک و تازی و مازندرانی و به طور کلی با مردمانی که در آن کتاب با ایرانیان می‌جنگند، هم‌بسته و هم‌هویت نمی‌پنداشتند. هنگامی که در اوایل قرن گذشته سرآمدان فرهنگی و سیاسیِ کشور شاهنامه را اساس هویت ملی ایران قرار دادند و حتی آن را شناسنامۀ ملی ایرانیان خواندند، نگاه ایرانیان به ویژه تحصیل کرده‌های ایرانی به آن کتاب عوض شد. از آن زمان بود که بعضی از درس‌خوانده‌های ایرانی آن کتاب را سند تاریخی دشمنی ایرانیان با اعراب و دیگر گروه‌های قومی انگاشتند.

پژوهشگرانی فردوسی را الهام‌یافته از جنبش شعوبی و خوارداشت تازیان را در شاهنامۀ او از آثار آن جنبش دانسته اند. حقیقت این است که فردوسی در شاهنامه نوعی هویت سلبی ایرانی ساخته است. ایرانیان در آن کتاب هویت‌شان را در ستیز با دیگران از جمله اعراب تعریف می‌کنند. این نوع هویت‌سازی در جهان باستان و سپس در دوره ای که قرون وسطی نام گرفته، معمول بوده است. یونانیان غیریونانیان را «بربر» می‌نامیدند، زیرا هنگام سخن گفتن صدایی مانند «بربر» از دهانشان شنیده می‌شد. اعراب نیز مردم غیرعرب به ویژه ایرانیان را «عجم» یعنی الکن و کُند زبان می‌خواندند، زیرا عربی نمی‌دانستند یا درست به آن سخن نمی‌گفتند.

در ایران پیش از اسلام نیز، چنان که در برخی منابع دورۀ اسلامی و بعضی کتیبه‌ها آمده است، گویا به غیرایرانیان «انیران» یعنی «نه ایران» می‌گفتند. البته هنوز درست معلوم نیست چه کسانی در آن زمان خود را ایرانی می‌دانستند و با آگاهی به ایرانیت خود چه مردمانی را انیران می‌نامیدند. زیرا در قلمرو ساسانیان ده‌ها قوم با زبان‌ها، گویش‌ها و دین‌های گوناگون می‌زیستند. علم زبان‌شناسی وجود نداشت تا مانند امروز بتوانند خویشاوندی زبان‌های دور از هم را نشان بدهند و بر این اساس، سخن‌گویان به آن زبان‌ها را از نظر قومی هم‌بسته و خویشاوند بدانند. بنابراین، نمی‌توانیم به یقین بگوییم که در آن زمان مردمانی که به زبان‌های خویشاوند اما نامفهوم برای یکدیگر سخن می‌گفتند، همگی خود را از یک تیره و نژاد می‌‌پنداشتند. توجه به این نکتۀ باریک برای فهم گذشته بسیار اهمیت دارد، زیرا همین‌ نکته‌های به ظاهر پیش پا افتاده اند که سبب می‌شوند مورخ هنگام خواندن منابع و اسناد تاریخی به دام آناکرونیسم نیفتد و از فرا افکندن ایده‌ها و احساس‌های امروزش به گذشته خودداری کند.

دشمنی تاریخی ایرانیان با اعراب، دشمنی خیالی و، به عبارت بهتر، مفهومی بی‌پایه و ساختگی است. با نگاهی به تاریخ دو قرن اخیر ایران متوجه می‌شویم که عمر این مفهوم از نیمۀ دوم قرن نوزدهم فراتر نمی‌رود. آن را پس از نفوذ نخستین ایده‌های ناسیونالیستی در میان درس‌خوانده‌های ایرانی با تاریخ‌نویسی‌های عامیانه و سرهم بندی‌های نظری ساخته اند.

باری، می‌دانیم که واژۀ «ایران» تلفظ فارسیِ واژۀ پهلوی «اِران» است. این واژه برای نخستین بار در سنگ‌نگارۀ اردشیر بابکان در نقش رستم ظاهر می‌شود. در آن سنگ‌نگاره بنیان‌گذار سلسلۀ ساسانیان خود را «شاهنشاه اِران» می‌خواند. پسر او، شاپور اول، نیز در سنگ‌نگاره ای در همان نقش رستم خود را «شاهنشاه اِران و اَنِران» می‌نامد. بسیاری از ایران‌شناسان واژۀ «اِر» را معادل «آریا» دانسته اند و گفته اند منظور از اِران آریایی‌ها هستند. سنگ‌نگاره‌های اردشیر بابکان، شاپور اول و شاپور دوم را نخستین بار سیلوِسْتْر دوساسی، زبان‌شناس و شرق‌شناس فرانسوی در اواخر قرن هیجدهم به فرانسه ترجمه کرد. به عقیدۀ او، در آن سنگ‌نگاره‌ها واژۀ ایران دلالت بر جغرافیا و مردمی خاص دارد. هرچند ایران‌شناسان دیگری در دو قرن گذشته تفسیر دوساسی را از واژۀ ایران رد کردند، اما دیدگاه او اکنون پذیرفته‌ترین دیدگاه در میان ایرانیان است. واژۀ ایران یکی از واژه‌های کلیدی تاریخ دور و دراز آن کشور است. درنگ در معنای آن برای خواندن درست منابع تاریخی و، به طور کلی، برای فهم گذشته نه یک تفنن فکری بلکه کاری ضروری است. با این کار چه بسا بتوان پرتوی نیز بر گوشه‌های تاریک روابط تاریخی ایرانیان با اعراب  افکند.

سرجان مَلکُم، مورخ اسکاتلندی و نویسندۀ کتاب تاریخ پرشیا (که اکنون بهتر است بگوییم: تاریخ ایران)، در اوایل قرن نوزدهم میلادی برای مطمئن شدن از درستی ترجمۀ دوساسی، آن را نزد ملافیروز، موبَد موبَدان زرتشتیان هند، در بَمبَئی بُرد. می‌نویسد: ملافیروز، موبَد دانشمند پارسیان در بمبئی، به من اطمینان داد که ترجمۀ دوساسی در کل درست است. اما این توضیح را نیز افزود که واژۀ انیران به معنای بی‌دینان است. «اِر» واژه‌ای پهلوی است و معنای آن «مؤمن» است. «اِران»، صورت جمع آن است. در پهلوی پیشوند «اَ» و «اَن» مانند یونانی و سانسکریت پیشوند نفی است. در نتیجه، «اَنِران» یعنی بی‌دینان. به گفتۀ او، شاه اِران و انِران یعنی شاه مؤمنان و بی‌دینان یا شاه پرشیا و ملت‌های دیگر[1]. مؤمنان زرتشتیان‌اند و بی‌دینان غیرزرتشتیان. فراموش نکنیم که تعبیر دینی ایران و انیران در شاهنامه نیز آمده است. بر پایۀ این تعبیر باید بپذیریم که واژۀ ایران سپس معنای قومی- زبانی و سرزمینی یافته است. و اما این نکته چه ربطی به موضوع این مقاله دارد؟

بعضی از طایفه‌های عرب که در زمان ساسانیان در خوزستان و بحرین و پارس و کرمان می‌زیستند، به دین زرتشتی گرویده بودند، مانند طایفۀ «بنوالعم» که در دوشهر «نهرتیری» و «مناذر کبری» در خوزستان نشیمن داشتند و از بومیان آنجا به شمار می‌رفتند. گروه‌هایی از قبیلۀ بزرگ بنی تمیم نیز به دین زرتشتی گرویده بودند. شکی نیست که آن اعراب آگاهی طایفه ای و قبیله ای نیرومندی داشتند، اما نمی‌توان گفت که به این سبب خود را از هم‌دینان‌شان جدا می‌کردند. بنابراین، اگر توضیح موبد پارسیان هند را در اوایل قرن نوزدهم دربارۀ واژۀ «ایران» بپذیریم، آن اعراب در آن زمان «ایرانی» به معنای اصیل کلمه شمرده می‌شدند. در حالی که پیروان دین‌ها و مذاهب دیگر مانند بوداییت، یهودیت، مسیحیت و دیگر سنن مذهبی جدا از بستگی‌های قومی- زبانی‌شان «انیران» به شمار می‌رفتند.

می‌توان گفت که با چیرگی خاندان‌های ترک بر ایران که از پایان قرن دهم میلادی آغاز شد و با گسست‌هایی چند نزدیک به ده قرن طول کشید، به ویژه با ظهور ادبیات عرفانی و گسترش آن، کم و بیش همۀ آنچه با آمدن اعراب بر ایرانیان رفته بود از یادها رفت و تنها گزارش‌های پراکنده‌ای از آن در برخی کتاب‌های تاریخی باقی ماند.

فهم این نکته نباید چندان دشوار باشد که در امپراتوری ساسانی مانند امپراتوری‌های کهن دیگر، عامۀ مردم را با بستگی‌های دینی‌شان مشخص می‌کردند. چنان که در امپراتوری عثمانی نیز ملت اسلام دربرگیرندۀ همۀ مسلمانان بود. بنابراین، معنای دینی دو واژۀ ایران و انیران در زمان ساسانیان به نظر پذیرفتنی‌تر از همۀ معناهای دیگری می‌رسد که شرق‌شناسان در دو قرن گذشته به این دو واژه داده‌اند. واژۀ «ایرانشهر» نیز که گفته‌اند در زمان ساسانیان به کشور ایران گفته می‌شده، گویا بی‌ارتباط با پرستش آیین زرتشت نبوده است. در مسالک والممالک آمده است که عراق عرب را، که تختگاه ساسانیان بود، دل ایرانشهر می‌خواندند. نام کهن نیشابور نیز ایرانشهر بوده است. از این نکته می‌گذریم، زیرا شرح و تفصیل آن از چارچوب تنگ این مقاله فراتر می‌رود.

باری، در زمان ساسانیان چندین طایفۀ عربِ دیگر نیز در ایران جایگیر شده بودند. بعضی از آن‌ها در عین حال که فرمان‌گزار پادشاهان ساسانی بودند، خود نیز دستگاه حکمرانی داشتند. مانند لخمیان که بر حیره و نواحی آن (در جنوب عراق کنونی) فرمان می‌راندند و گویا یکی از وظایفشان مرزبانی و دور راندن قبایل عرب از قلمرو ساسانیان بود. با این حال، پادشاهان ساسانی گروه‌هایی از قبایل بزرگ عرب را در مناطق گرمسیر جنوب ایران مانند کرمان و توج یا توز (در فارس) و اهواز جای داده بودند. به نوشتۀ طبری، شاپور ذوالاکتاف دسته‌هایی از بنو عبدالقیس، بنوتَغلب و بنوبکربن وائل را در کرمان نشانده بود[2].

پس از اسلام، در نخستین قرن‌های هجری کم‌تر شهر ایرانی می‌شد یافت که بخش عمده ای از مردمش عرب نباشند. یعقوبی، مورخ و جغرافی‌دان قرن سوم هجری، در «کتاب البُلدان» چندین شهر بزرگ و مهم ایران را نام می‌برد و می‌گوید: « و اهلها اخلاط من العرب و العجم» (مردمش آمیزه ای از عرب و عجم اند). مانند سیروان و صیمره ( در بلاد جبل و خوزستان)، حلوان (در چند فرسنگی قصر شیرین) دینور، قزوین، نهاوند، ری، اصفهان،  طوس، مرو، هرات، نیشابور و بخارا[3]. به گفتۀ او، در همۀ شهرهای خراسان گروه‌هایی از اعراب از مُضَر و ربیعه و دیگر تیره‌های یمن جایگیر شده بودند مگر در اُسْروشَنه (در ماوراءالنهر) که مردمش عربان را به شهر راه نمی‌دادند تا آن که مردی از بنی شیبان به آنجا رفت و نشیمن گرفت و با زنی از ایشان ازدواج کرد[4]. سندی در دست نیست که نشان دهد همۀ آن اعراب سپس شهرهای ایران را ترک کرده به جزیره العرب بازگشته باشند. آنان پیش از برآمدن حکومت‌های ایرانی با مردم آن شهرها درآمیخته و بومی شده بودند. بد نیست بدانیم که خاندان بنی شیبان به مدت دو قرن از زمان نادرشاه تا اوایل دورۀ پهلویِ اول بر طبس و نواحی آن فرمان می‌راندند[5].

در قرن گذشته بسیاری از ادیبان ایرانی گناه درآمیختگی بی‌حساب عربی و فارسی را یکسره به پای منشیان و نویسندگان به اصطلاح «عرب‌مآب» ایرانی نوشتند، اما فراموش کردند که یکی از علت‌های اصلی جا خوش کردن آن همه واژۀ عربی در فارسی، فراوانی و انبوهی اعراب در قرن‌های اول هجری در شهرهای ایران به ویژه در خراسان بود. سره‌نویسان ایرانی شاید روزی بتوانند زبان فارسی را از واژه‌های عربی بپیرایند، اما به راستی با مردمی که نیاکانشان با عرب درآمیخته اند، چه خواهند کرد؟

و اما عرب مرده‌ریگ جان سخت‌تر و ریشه‌دارتری نیز برای ایرانیان به جا گذاشت و آن، دین اسلام بود که از چهارده قرن پیش به این سو به آنچه فرهنگ ایرانی نامیده می‌شود، سمت و سو داده و حتی معنا بخشیده است. کم و بیش همۀ شاعران پارسی‌گوی بزرگ و نویسندگان پارسی‌نویسی که ایرانیان به وجودشان افتخار می‌کنند و با شعر و سخنشان همدم و هم‌نشین اند، در دل این دین زیسته و در دامان آن بالیده ‌اند.

بسیاری از بیت‌هایی که در نکوهش و خوارداشت اعراب در بعضی نسخه‌های شاهنامه آمده، بیت‌هایی جعلی و من‌درآوردی اند و با توصیف‌های دیگر فردوسی سازگار نیستند. چگونه ممکن است «شه تازیان» در جایی از شاهنامه «کبک و تذرو و مرغ و بره» بخورد و برایش از «پشت گاو جوان» خورش بسازند، اما در جایی دیگر از آن کتاب «سوسمارخور» و «شیر شترخوار» باشد؟

روشنفکران ایرانی در قرن گذشته با ساختن هویتی سلبی برای ایرانیان کوشیدند عناصر به اصطلاح «غیرایرانی» را از فرهنگ ایرانی بیرون بریزند یا رنگ ایرانی به آن ها ‌بزنند، چنان که در سال های پایانی رژیم شاه حتی از اسلام ایرانی نیز سخن‌ گفتند و کسانی تصویر خیالی علی، امام اول شیعیان، را گرته برداری شده از چهرۀ رستم و امام حسین را تجسمی از سیاوش شاهنامه انگاشتند. همۀ آن کوشش‌ها به منظور آراستن و استوار کردن هویت سلبی ایرانی بود که ساخت و پرداخت آن از اواخر قرن نوزدهم آغاز شد و در دو سه دهۀ اول قرن بیستم به انجام رسید. آن هویت در دورۀ پهلوی‌ها از راه آموزش همگانی و رسانه‌های عمومی در ذهنیت چندین نسل از درس‌خوانده‌های ایرانی جایگیر شد چنان که بسیاری از رهبران جمهوری اسلامی نیز پس از دودلی ‌های نخستین سال های انقلاب، سرانجام به آن گرویدند و امروز آن را دستمایۀ سیاسی خود کرده اند.

 


[1] . Sir John Malcolm,The History of Persia: From the Most Early Period to the Present Time, Volume 1, Google Books, Appendix, p. 545.

[2] . تاریخنامۀ طبری، تصحیح و تحشیه محمد روشن، انتشارات سروش، 1374، جلد اول، ص 628.

[3] . احمد بن ابی یعقوب ابن واضح الکاتب المعروف بالیعقوبی، کتاب البلدان، از صفحه 277 به بعد

[4] . همان، ص.300 (و فی جمیع مدن خراسان قوم من العرب من مضر و ربیعه و سائر بطون الیمن الّا باسروشنه فانهم کانوا یمنعون العرب ان یجاوروهم حتی صار الیهم رجل من بنی شیبان فاقام هناک و تزوّج فیهم و من مدینه اسروشنه الی فرغانه مرحلتان)

[5] . محمدرضا قصابیان، نگاهی به سلسله نسب و شجرۀ بنی‌شیبان (حکمرانان تون و طبس)، پیام بهارستان،

زمستان 1388، ص. 903.